advertisement@gooya.com |
|
www.mirfetros.com
• انقلاب اسلامی ایران، شاید نالازم ترین و غیر ضروری ترین انقلاب در تاریخ انقلاب های دو قرن اخیر بود.
• دکتر هاشم آقاجری در یک تناقض آشکار، فراموش می کند که اگر «فهم ها و درک ها و استنباط های شخصیِ علمای دورة گذشته، ربطی به اسلام (راستین) ندارد» پس چگونه فهم و درک شخصیِ ایشان، امروز می تواند ملاک و معیار «اسلام راستین» باشد؟! این «تفسیر به رأی» آیا خود نوعی «اسلام تاریخی» نیست؟!
• اکبر گنجی تحت تأثیر «کارل پوپر»، بدنبال عقلانیّت و آزادی اندیشه است. از نظر گنجی، مُصلحان و مبارزان دینی را نه «روشنفکر» بلکه باید «نواندیشان دینی» نامید، زیرا که «روشنفکر، فرزند اندیشة تجدّد است».
• اکبر گنجی - هوشیارانه و مسئولانه - بدون طرح نابهنگام و پیش رسِ «تعیین نوع نظام» تأکید می کند: «اگر تعیین سرنوشت، حق مردم است، باید رفراندوم دربارة نوع نظام را پذیرفت و به آن خوشآمد گفت!»
---------------------------------------
انقلاب اسلامي ايران دگرگوني هاي ژرفي در عرصة سياست، فرهنگ، اخلاق و رفتارهاي اجتماعي در ايران بوجود آورده و بار ديگر سئوالات مهمي را در برابر مردم و خصوصاً روشنفكران ما قرار داده است: «چرا انقلاب؟»، «چرا آيت الله خميني؟»... و «چه بايد كرد؟»... منظره ها و مناظره هاي فكري در ايران امروز از زاوية پاسخ به اين سئوالات اساسي، بسيار جالب و گاه اميد انگيزاند.
انقلاب اسلامي ايران شايد نالازم ترين و غيرضروري ترين انقلاب در تاريخ انقلاب هاي دو قرن اخير بود زيرا همة انقلاب هاي دو قرن اخير در اوج انحطاط اقتصادي و زوال اجتماعي روي داده اند، در حاليكه انقلاب اسلامي ايران در دوران رشد اقتصادي و رونق مناسبات اجتماعي بوقوع پيوسته است. از اين گذشته، وقوع دو رويداد عمدتاً غيرمذهبي (لائيك) يعني انقلاب مشروطيت (1906) و جنبش ملي كردن صنعت نفت در ايران (1950) ابهامات و تناقضات موجود در چرائيِ ظهورِ خميني و وقوع انقلاب اسلامي را دو چندان مي كند.
تبيين اين تناقضات در علل و زمينه هاي متفاوت انقلاب اسلامي در ايران و انقلاب هاي ديگر كشورها، موضوع كتاب ها و تحقيقات بسياري بوده است ولي شايد بتوان گفت كه بيشتر اين تحقيقات از ضعف هاي تاريخي جامعة ايران و از علل فرهنگي و عوامل ايدئولوژيك ظهور آيت الله خميني و وقوع انقلاب اسلامي غافل اند.
نگارنده در مقالات و مصاحبه هاي چندي ـ بقدر توان و بضاعت خويش ـ به طرح كلي اين ضعف ها، علل و عوامل تاريخي اشاره كرده است (1). در واقع با سقوط شاهنشاهي ساساني، ايران در يك روند 1400 ساله، شاهد حملات و حكومت هاي متعدد قبيله اي بوده است، قبايلي كه بقول ابوالفضل بيهقي: «بيابان، ايشان را پدر و مادر است، چنانكه ما را شهرها». اين حملات و هجوم ها، و سپس مهاجرت و اسكان قبايل چادرنشين در شهرهاي بزرگ، بتدريج اخلاق و «عصبيّت»هاي قبيله اي را در جامعه ايران نهادينه ساخت و باعث تضعيف همبستگي هاي قومي يا ملي ايرانيان گرديد. در اين دوران هاي متعدد مرگ و زندگي، زبان پارسي و بعضي آئين هاي ملي ايرانيان و نيز ـ خصوصاً ـ ادبيات حماسي ايران باعث بقا و پايداري «حس ملي» در ايران گرديد و شگفت اينكه بسياري از قبايل مهاجم و حكومت هاي مستقر قبيله اي نيز در شرايط حساس تاريخي به اين «حس ملي» و ادبيات حماسي توسل جسته اند، بطوريكه ـ مثلاً، پس از شكست بزرگ قزلباشان ترك زبان صفوي از قواي عثماني در جنگ چالدران (1514 ميلادي) كه ناشي از بي تدبيري نظامي، خرافه پرستي مذهبي و خودسري شاه اسماعيل صفوي بود، براي فائق آمدن روحي بر اين شكست هولناك، بدستور شاه اسماعيل و سپس شاه طهماسب، «شاهنامه طهماسبي» تهيه و تدوين گرديد كه با بيش از دويست و پنجاه نقاشي مينياتور و خط نگاري هاي بغايت زيبا «يك گنجينه تصويري يا يك نگارخانه قابل حمل» است. جالب اينكه بيشتر تصاوير، صحنه هائي از شاهنامه است كه در آن، ايران بر توران پيروز گرديده و بر عظمت ايران و ايرانيان تأكيد شده است (2).
خصلت پدرسالانه حكومت هاي قبيله اي، پيدايش مفهوم «فرد» و «مالكيت فردي» را غيرممكن ساخت و لذا در فقدان «فرد» و «مالكيت فردي»، حقوق فردي نيز نمي توانست تحقق يابد، بنابراين، مفهوم «شهروند» نيز هيچگاه در تاريخ اجتماعي ايران امكان بروز نيافت.
در قرن بيستم، با توجه به جهاني شدن سرمايه داري غربي و نفوذ گريزناپذير آن در ايران، و نيز با توجه به تمركز و تراكم مالكيت (سرمايه) در دست دولت (شاه) مشاهده مي كنيم كه برخلاف جوامع غربي دولت در ايران عامل پيدايش، رشد و گسترش سرمايه داري بوده و در نتيجه، برخلاف جوامع غربي، طبقات نوين اجتماعي ـ اساساً ـ زائيده يا زائده حكومت هاي وقت بوده اند. بنابراين: تحليل تاريخ اجتماعي ايران براساس الگوهاي جوامع غربي، نادرست و داراي نتايج گمراه كننده خواهد بود.
حكومت رضاشاه باعث گسست قطعي جامعه ايران از مناسبات قبيله اي (پيش سرمايه داري) گرديد. اصلاحات اجتماعي گسترده رضاشاه اگرچه بسياري از آرمان هاي ناكام جنبش مشروطيت را جامه عمل پوشاند، اما ساختار آمرانه و استبدادي سلطان (دولت) دست نخورده باقي ماند. ضعف نهادهاي مستقل اقتصادي ـ اجتماعي و سياسي و فقدان يك طبقه متوسط شهري نيرومند، به حضور قاهره حكومت در عرصه هاي فوق، توان بيشتري بخشيد.
در حكومت محمد رضاشاه، سرمايه داري صنعتي رشد چشم گيري يافت بطوري كه پيدايش نهادهاي مدني و كارخانه هاي متعدد صنعتي، نشانه پيدايش و گسترش نيروهاي نوين اجتماعي بود، اما تداوم «مالكيت دولتي» و خصوصاً تكيه حكومت بر درآمد سرشار نفت، اساساً، مشاركت اقشار و طبقات «ماليات ده» را در عرصه سياست، منتفي ساخت. بر اين اساس ـ برخلاف جوامع غربي ـ در ايران هيچگاه «دولت پاسخگو» در برابر «شهروندهاي ماليات ده» بوجود نيامد و اين امر، قدرت قاهره حكومت (دولت) را در عرصه هاي سياسي ـ اجتماعي تقويت كرد.
فروپاشي ساختار قبيله اي ـ «فئودالي» و رشد و رونق مناسبات سرمايه داري، فلسفه سياسي و جهان بيني نويني را براي جامعه در حال تحول ايران ضروري ساخت، اما در تمامت اين دوران، ما نه تنها شاهد ظهور فيلسوف يا انديشمند نوآوري نبوديم بلكه عموم «فيلسوف»هاي ما با بازنويسي و بازسازي فلسفه اسلامي (شيعه)، عقل ستيزي خويش را در پرده غرب ستيزي پوشاندند و « انجمن شاهنشاهي فلسفه» نيز ـ كه با عنايت به «2500 سال شاهنشاهي در ايران» قرار بود فلسفه اي ايراني ـ مبتني بر انديشه هاي ايران باستان ـ تدوين نمايد، در سلطه و سيادت كساني چون دكتر سيد حسين نصر و آيت الله مرتضي مطهري ـ عملاً ـ به تدوين فلسفه شيعي پرداخت.
در هياهوي «روشنفكران» و «فلاسفه»ي تجددستيزي مانند جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر رضا داوري و شاگردان و مريدان ايراني هانري كربن (دكتر داريوش شايگان و دكتر سيد حسين نصر) نه تنها نهال نورس تجدد در ايران بارور نگرديد بلكه عقايد و افكار اين دسته از «متفكرين»، ميخ هائي بودند بر تابوت نوزاد نيمه جان تجدد در ايران. بدين ترتيب: روح شيخ فضل الله نوري «همچون پرچمي» نه تنها بر بام «حوزه هاي علميه»، بلكه بر بلنداي دانشگاه ها و «حوزه هاي علمي» ما برافراشته شد (3).
بر بستر اين بي بضاعتي فكري و بي نوائي فلسفي، هر كس «يوسف گم گشته»ي خود را در «كنعان» انديشه ها و ايدئولوژي هاي ضدتجدد مي يافت و در فضائي از اسطوره و وهم و خواب و خيال زمزمه مي كرد:
«من خواب ديده ام كه كسي مي آيد
من خواب يك ستاره قرمز را
وقتي كه خواب نبودم ديده ام
كسي ديگر
كسي بهتر
و مثل آنكسي است كه بايد باشد
و قدش از درخت هاي خانه معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت امام زمان هم روشن تر
و اسمش، آنچنان كه مادر
در اول نماز و در آخر نماز
صدايش مي كند
يا قاضي القضات
يا حاجت الحاجات است
و مي تواند كاري كند كه لامپ الله
(كه سبز بود، مثل صبح سحر، سبز بود)
دوباره روي آسمان مسجد مفتاحيان
روشن شود...
كسي مي آيد
كسي مي آيد.» (4)
اينچنين بود كه هر يك از ما، در كوره بي خردي هامان دميديم و آتش بيار معركه انقلاب و استبداد گرديديم...
روحانيت سنتي شيعه ـ كه در دوران رضاشاه دچار ضربات مهلكي شده بود ـ در زمان محمد رضاشاه و در بيم رژيم از «شبح كمونيسم»، جاني تازه يافت و در پيله « انتظار» از طريق شبكه ها و انجمن ها و هيأت هاي مذهبي به بازسازي خويش پرداخت. با اينهمه، وضعيت مذهب در ميان روشنفكران و دانشجويان و جوانان ايران آنچنان بود كه دكتر علي شريعتي و مرتضي مطهري از آن بعنوان «حالت نيمه مرده و نيمه زنده مذهب و وضعيت بسيار بسيار خطرناك آن» ياد كرده اند (5). حجت الاسلام سيد محمد خاتمي نيز در باره وضعيت دين در ميان جوانان و دانشجويان اين دوران تأكيد كرده است:
«دانشگاه ها، مرعوب هياهوي تبليغي الحاد بودند ـ بويژه الحاد ماركسيستي ـ بچه هاي مسلمان ما در دانشگاه هاي ايران، قاچاقي زندگي مي كردند» (6).
در چنان شرايطي، وقتي دكتر علي شريعتي با زباني شعرگونه و شورانگيز از «پروتستانتيسم اسلامي» ياد كرد و از «مذهب عليه مذهب» يا از «پدر ـ مادرها! ما متهميم» و از «شيعه، يك حزب تمام» سخن گفت، ناگهان باورهاي سنگ شده و سنتي شيعه، از درون منفجر شد و بعد، چون آواري هستي فكري جوانان و دانشجويان ما را در خود گرفت.
در آن فضاي شعر و شور و افسانه و افسون، رهبران جبهه ملي و مليون ايران در كربلاي 28 مرداد سينه مي زدند و از تدوين يك فلسفه ملي، معقول و معاصر بازماندند. «انديشمندان» سلطنتي نيز در غوغائي از تملق ها و بزرگ نمائي هاي تاريخي، و در گرايش دروني به «آفاق تفكر معنوي اسلام ايراني»، راه «يوسف گم گشته»ي انقلاب آينده را هموار مي كردند.
بدين ترتيب: پنج جريان تجدد ستيز و عقل گريز و ضد آزادي (جلال آل احمد، دكتر احمد فرديد، دكتر شريعتي، چپ ماركسيستي و تفكرات كربني در «انجمن شاهنشاهي فلسفه») بهم پيوستند و اينچنين شد كه «دروازه هاي تمدن بزرگ» از فاضلاب هاي انقلاب اسلامي سر درآورد...
ظهور آيت الله خميني و وقوع انقلاب اسلامي در ايران از يكطرف، تبلور عيني يك تنازع تاريخي يا يك تسويه حساب فكري بود كه خصوصاً از جنبش مشروطيت تا بهمن ماه 57، ناتمام و نيمه كاره و پنهان، باقي مانده بود، و از طرف ديگر: آغازي بود براي تقدس زدائي از چهره مذهب و روحانيت شيعه و اين جهاني شدن (عرفي شدن) دين و روحانيت در ايران.
انقلاب اسلامي ايران و حضور عملي رهبران و روشنفكران مذهبي در صحنه هدايت جامعه، ـ در واقع ـ آزمايشگاهي بود كه در آن، همه تئوري سازي هاي رايج مذهبي (از « اسلام نبوي» تا «شيعه علوي»ي دكتر شريعتي و از «اقتصاد توحيدي» تا «تشيع، تئوري پيشگام در راه استقلال و توسعه»ي آقاي ابوالحسن بني صدر) به محك تجربه در آمد. نتيجه اين آزمايش و تجربه اگر چه هزينه هاي بسيار سهمگيني براي ملت ما داشت، اما شكست بزرگ و شرمساري تاريخي رهبران ديني و روشنفكران ملي ـ مذهبي ما را مسلم ساخت. اميد بود كه اين شكست و شرمساري، رهبران و روشنفكران مذهبي ما را فروتن و فروتن تر سازد تا ضمن حفظ حرمت دين (بعنوان يك مقوله وجداني و خصوصي) از «بازسازي ناداني» و بازآفريني فاجعه هاي ديگر جلوگيري گردد، اما طرح و تلاش هاي جديد بعضي از نوانديشان ديني در ايران، اين اميد يا انتظار معقول را به يأس بدل مي سازد زيرا كه اين نوانديشان ديني، با آرايش دوباره باورهاي كهنه و بازسازي «متجددانه»ي آنها، ظاهراً آزمايش خونين و هولناك ديگري را براي مردم ما تدارك مي بينند!... نظرات دكتر عبدالكريم سروش، سيد محمد خاتمي، سعيد حجاريان و... خصوصاً سخنراني جنجال برانگيز آقاي دكتر هاشم آقاجري نمونه درخشان اين طرح ها و تلاش هاست.
مرحوم دكتر شريعتي با زباني شوريده و شاعرانه، مخاطبان خويش را دچار جذبه اي انقلابي و در عين حال عارفانه مي كرد، دكتر عبدالكريم سروش ـ اما ـ با قلمي فاخر، شوريده و شيوا به طرح عقايد مذهبي خويش مي پردازد. او يك فيلسوف اسلامي است كه عرفان و ادبيات ايران را بخوبي مي شناسد. دكتر علي شريعتي، پيچيده ترين مفاهيم فلسفي و جامعه شناسي جديد را ساده و مبتذل مي كرد، دكتر سروش ـ اما ـ ساده ترين مفاهيم علمي، مذهبي و فلسفي را در لفافه اي پيچيده و شبه فلسفي، طرح و تبيين مي كند. او اهل «كلام» است و لذا ضعف ها و تناقضات دروني عقايدش را در سيلي از كلام و كلمات عارفانه، فلسفي و «علمي» پنهان مي كند. نگارنده ـ قبلاً ـ در حد توان و بضاعت خويش ـ به بررسي و نقد آراء دكتر شريعتي و دكتر سروش پرداخته است (7). لذا در اينجا به بررسي عقايد آقاي دكتر آقاجري مي پردازيم تا در پرتو آن، به منظره ها و مناظره هاي مهم در انديشه هاي آقاي اكبر گنجي، اشاره كنيم.
سخنراني ساده آقاي آقاجري اگرچه تكرار حرف هاي مرحوم دكتر شريعتي و دكتر عبدالكريم سروش بود، اما جنجال هاي متعاقب آن، اقتدارگرايان سنتي درون حاكميت را به قدرت نمائي نويني براي حذف يا سركوب رقيبان «اصلاح طلب»شان واداشت.
برخلاف جامعه مدني، در «جامعه توده وار» هيچكس به هيچكس «پاسخگو» نيست: نه دولت و دولتيان، و نه روشنفكران و مدعيان. بر اين اساس است كه شكست ها و ناكامي ها و اشتباهات خانمانسوز رهبران و روشنفكران، جائي مندرج يا متمركز نيستند، كارنامه اي نيست تا ارائه و ارزيابي گردد، لذا آگاهي هاي سياسي ـ اجتماعي جامعه، سيال يا غيرمتمركز است. برخلاف جامعه مدني، در «جامعه توده وار» از «رهبري» تا «رهبري» راهي نيست. سرنوشت «جامعه توده وار» را ـ همواره ـ «روشنفكران هميشه طلبكار» رقم مي زنند و... اينچنين است كه توده اي پرونده ساز ديروز ـ به راحتي ـ به آزاديخواه و دموكرات امروز بدل مي شود، متحجر مذهبي ديروز، بدل به «معمار و مغز متفكر اصلاحات» مي گردد، شكنجه گران ديروز، بدل به نمايندگان شعور و عقلانيت جامعه مي شوند. مباشران « انقلاب فرهنگي» و مسئولان پاكسازي هزاران استاد، دبير و معلم و دانشجوي شريف و آزاديخواه به مبشران «عقل نقدي» و مناديان جامعه مدني بدل مي گردند و «قهرمانان سرشكسته»، چنگ بر چهره حقيقت، و تيغ بر ديدگان دانايي مي كشند و در اين ميانه كسي نيست كه بپرسد:
«آقايان! لطفاً كارنامه هاي تان!»... بدين ترتيب: «عقل نقاد» به «عقل نقال» سقوط مي كند و در پرتو «هدايت» اين رهبران و روشنفكران، راه سقوط به اشتباهات هولناك آينده، هموارتر مي شود چرا كه برخلاف جامعه مدني، «جامعه توده وار» فاقد حافظه تاريخي است.
* * *
دكتر هاشم آقاجري فعاليت هاي سياسي ـ مذهبي خود را از انجمن ضدبهائيت «حجتيه» آغاز كرد و سپس آيت الله خميني را مرجع و مقتداي مذهبي خود شناخت. آشنائي با عقايد دكتر علي شريعتي «نقطه عطف جديدي» در زندگي سياسي او بود بطوري كه «آشنائي با دكتر شريعتي و خواندن كتاب ها و شنيدن سخنراني هاي ايشان نگاه (وي) را به يك نگاه روشنفكرانه و ترقي خواه تبديل كرده بود» (8).
در انقلاب اسلامي، دكتر هاشم آقاجري با تلفيق عقايد آيت الله خميني و دكتر علي شريعتي توانست «بخش عظيمي از جوانان انقلاب را در دامان اسلام و انقلاب حفظ كند... جواناني كه بسياري از آنها در زمان جنگ، شهيد شدند»، جنگي كه دكتر آقاجري نيز ـ خود ـ از لطمات و صدمات آن در امان نماند و باعث قطع پاي وي گرديد. او اينك از تئوريسين هاي بنام «سازمان انقلاب اسلامي» است كه جزو مهم ترين سازمان هاي تشكيل دهنده «جبهه دوم خرداد» بشمار مي رود.
بطوريكه گفتيم، سخنراني ساده دكتر آقاجري مي توانست در سادگي و سكوت برگزار شود، اما پيامدهاي پرجنجال اين سخنراني، وي را به چهره اي بحث انگيز بدل ساخت آنچنانكه تعدادي از نشريات معروف فارسي زبان در خارج از كشور نيز اين سخنراني را «يك سرفصل تاريخي در نبرد بين روشن انديشي و نوآوري با خرافه و جهل و سنت گرائي» تلقي كرده اند! (9)
دكتر آقاجري براساس عقايد دكتر شريعتي و دكتر عبدالكريم سروش معتقد به تفكيك «اسلام ذاتي» از «اسلام تاريخي» است. به عقيده او نيز «اسلام تاريخي، حاصل استنباط ها، فهم ها، درك ها و سنت ها و عرف هاي نسل هاي گذشته است و فهم ها و درك ها و استنباط هاي علماي دوره هاي گذشته، ربطي به اسلام ندارد» (10)... اما مرجع و معيار «اسلام ذاتي» چيست يا كدام است؟ دكتر آقاجري ـ چونان دكتر شريعتي و سروش ـ «قرآن» را مرجع و معيار «اسلام ذاتي» يا «راستين» مي داند و تأكيد مي كند: «برويد سراغ قرآن، خودتان برويد قرآن را بخوانيد، اگر متد داشته باشيد بهتر از بسياري از روحانيون مي توانيد حرف هاي قرآن را بفهميد. يك دانشجو اگر با متد علمي، با روش برود سراغ مطالعه قرآن، چيزهائي درك مي كند و مي فهمد كه آن آقائي كه يك خروار علوم قديمه هم مي داند، اما متد و روش نمي داند، هيچگاه آنها را درك نخواهد كرد»... دكتر آقاجري هيچ توضيحي از «متد علمي» خود نمي دهد و فقط با ارجاع به كساني چون «دكتر شريعتي، طالقاني، مهندس بازرگان، شهيد بهشتي، شهيد مطهري و در رأس آنها رهبر بزرگ انقلاب اسلامي آيت الله خميني» به زيربناهاي ذهني و بت هاي فكري خويش اشاره مي كند.
متأسفانه، نه مرجع دكتر آقاجري (قرآن) و نه مصداق هاي او (دكتر علي شريعتي، شهيد مطهري... و آيت الله خميني) هيچيك باعث اعتبار «اسلام ذاتي» ايشان نيست. واقعاً امروزه كدام روشنفكر ترقيخواه و آزاده اي (حتي با «روش علمي»!!) مي تواند مدافع تعاليم قرآن در باره برده داري، پايمال كردن حقوق زنان و غيرمسلمانان و سركوب دگرانديشان يا قتل كفار باشد؟ (11)اينگونه توضيحات غيرعلمي نه به سود اسلام است و نه به سود تاريخ و تحولات تاريخي در ايران.
دكتر آقاجري در سراسر سخنراني خود از «فهم ديني ما» و «درك ديني ما» ياد مي كند و مي گويد: «فهم ديني ما و درك ديني ما آن چهارچوبي ست كه ما تجربه شخصي و جمعي خودمان را دائم در آن تكرار مي كنيم». او داشتن اين «درك و فهم شخصي» را براي فهم اسلام راستين (اسلام ذاتي) مهم و اساسي مي داند، اما در يك تناقض آشكار فراموش مي كند كه اگر «فهم ها و درك ها و استنباط هاي شخصي علماي دوره هاي گذشته، ربطي به اسلام ندارد» پس چگونه فهم و درك شخصي ايشان، امروز مي تواند ملاك و معيار «اسلام راستين» باشد؟! اين «تفسير به رأي» آيا خود، نوعي «اسلام تاريخي» نيست؟!
دكتر آقاجري با ستايش از عقايد دكتر شريعتي و پروژه پروتستانتيسم اسلامي وي، امروز نياز به آن را «خيلي جدي تر» مي داند. از طرف ديگر، او «امام خميني» را «در رأس مصلحان اجتماعي و نوگرايان ديني» مي نامد!
چنين تعلق خاطري نسبت به اين دو «نوگراي ديني» در نزد دكتر آقاجري ـ البته ـ بي جهت نيست چرا كه هم فلسفه سياسي دكتر شريعتي، و هم فلسفه سياسي آيت الله خميني به نوعي «اصالت رهبر» (پيشوا، امام يا ولي مطلقه فقيه) ختم مي شود (12).
برخلاف ادعاي دكتر آقاجري، در ديدگاه دكتر شريعتي نيز، امام، انساني مافوق و پيشوا است. ابرمردي است كه جامعه را سرپرستي، زعامت و رهبري مي كند. در ديدگاه دكتر شريعتي نيز دوام و قوام جامعه بوجود امام بستگي دارد زيرا «امام، عامل حيات و حركت امت (جامعه) است. وجود و بقاي امام است كه وجود و بقاي امت (جامعه) را ممكن مي سازد». در ديدگاه شريعتي نيز امام، متعهد نيست كه همچون رئيس جمهور آمريكا مطابق ذوق و پسند و آراي اكثريت مردم عمل كند. او نه تنها تعهدي ندارد كه براي خوشي، شادماني، رفاه و سعادت جامعه كوشش كند بلكه در نظر امام، سعادت و شادماني جامعه امري فرعي و حتي مسخره مي نمايد. امام تنها متعهد است كه هر چه زودتر جامعه را بسوي «كمال» رهبري كند، حتي اگر اين «كمال» به قيمت رنج افراد و برخلاف اراده و علاقه مردم باشد. بقول دكتر شريعتي:
«مسئوليت امام، ايجاد يك انقلاب شيعي است.. مسئوليت گستاخ بودن در برابر مصلحت ها، در برابر عوام و پسند عوام (مردم) و بر ذوق و ذائقه و انتخاب عوام (مردم) شلاق زدن... امام مسئول است كه مردم را براساس مكتب (شيعه) تغيير و پرورش دهد حتي عليرغم شماره آراء... او هرگز سرنوشت انقلاب را بدست لرزان دموكراسي نمي سپارد» (13).
دريغا كه دكتر علي شريعتي سال هاست كه در ميان ما نيست تا شاهد تحقق آرمان ها و انديشه هايش در جمهوري اسلامي باشد. اما آيا از نظر آقاي دكتر آقاجري، رهبر و امام آرماني دكتر شريعتي غير از «امام خميني» و انديشه ها و عملكردهاي وي بود؟ و آيا شگفت انگيز است كه سيد احمد خميني در ستايش دكتر شريعتي گفته بود:
«پدرم (آيت الله خميني) براي مردم و انقلاب چيزي نداشته و كاري نكرده است، همه از آن شريعتي ست».(14)
پروتستانتيسم اسلامي دكتر شريعتي بدنبال آزادسازي و رهائي «فرد» (بعنوان يك شهروند مستقل و آزاد) نبود لذا جامعه موعود او نه يك جامعه مدني بلكه ـ اساساً ـ يك جامعه توده وار بود كه در آن فرديت انسان در مفاهيمي مانند شهادت، امامت، عبوديت و ايثار، نيست و نابود مي گردد. در چنين بينشي آن كس كه «پيشوا» يا «امام» مي كارد ـ بي ترديد ـ خميني يا استالين درو خواهد كرد.
* * *
«ما براي شما پيام آور راستي و حقيقت بوديم، ولي اين پيام ها در دهان هاي مان به دروغ تبديل شدند. ما براي شما آزادي به ارمغان آورديم كه در دستان ما به شلاق تبديل شد. ما به شما وعده حيات و زندگي داديم، ولي صداي ما به هر كجا رسيد، درختان را خشكاند و صداي خش خش برگ ها به هوا برخاست» (15).
اكبر گنجي با اين جملات تكان دهنده «آرتور كويستلر» كتاب جديدش را آغاز كرده است. او نيز مانند دكتر آقاجري، سعيد حجاريان و بسياري ديگر، از مذهب آغاز كرد، به دكتر علي شريعتي رسيد و سرانجام به انديشه ها و امامت آيت الله خميني سر سپرد و مدت ها از كارگزاران سياست و ايدئولوژي انقلاب اسلامي بود. اما گنجي، برخلاف دكتر آقاجري، سعيد حجاريان و بسياري ديگر، در رؤياها و تعصبات اسلامي خويش باقي نماند بلكه با برخورد به صخره هاي واقعيت، از تفكر مجرد به تفكر تجربي رسيد و چون روشنفكري متعهد و آگاه اينك به نقد انديشه ها و عملكردهاي خويش نشسته است، نقد و نظراتي كه سرزنش و سركوب وي توسط دوستان ديروزش و شكنجه و زندان توسط دشمنان امروزش را بدنبال داشته است. با اين اعتقاد روشن كه: «يك روز ـ كه خيلي دور نخواهد بود ـ درب بايگاني ها گشوده خواهد شد و به تاريكخانه ها، نور آزادي خواهد تابيد».
كارل پوپر ـ بدرستي ـ مي گويد: اگر قرار است كه تمدن بشري زنده بماند ما بايد عادت دفاع از «مردان بزرگ» را ترك كنيم چرا كه بسياري از اين «مردان بزرگ» با حمله به آزادي و عقل، خطاهاي بزرگ مرتكب شده اند. پوپر، اين دسته از روشنفكران و خردمندان را كه با انديشه هاي خويش، عملاً در خدمت خودكامگان قرار داشته و راهگشاي حكومت هاي جبار بوده اند، «پيامبران دروغين» مي نامد.
كارل پوپر را «فيلسوف آزادي» ناميده اند، چرا كه او با تكيه بر علم و عقلانيت بدنبال رهائي انسان از قيد و بندهاي ايدئولوژيك و حتي «علمي» است. ترجمه و انتشار يكي از معروف ترين كتاب هايش بنام «جامعه باز و دشمنانش» (16) در ايران موج عظيمي از نظرات و مناظرات فكري را باعث گرديد (17). اكبر گنجي را مي توان محصول اين موج و مناظرات ناميد. مقاله اكبر گنجي با نام «غرب ستيزي، دينداري و...» (18) پاسخي شجاعانه ـ و حتي افشاگرايانه ـ به دكتر رضا داوري و شاگردان مكتب «فرديد» است كه در دوران قبل و بعد از انقلاب اسلامي، با انديشه هاي تجددستيز و آزادي گريز خويش راهگشاي نوعي فاشيسم در ايران بوده اند، انديشه هاي تجددستيز و آزادي گريزي كه ريشه در عقايد و آراي «مارتين هايدگر» فيلسوف بزرگ آلماني داشت. فيلسوفي كه مدتي نظريه پرداز نازيسم هيتلري بوده است.
كارنامه فكري اكبر گنجي نشان مي دهد كه از مقاله «غرب ستيزي...» تا «مجمع الجزاير زندان گونه» و «مانيفست جمهوريخواهي»، او تلاش كرده تا به تحول و تكامل انديشه هايش بپردازد، تلاشي كه براي شخصي چون او (با آن مقام و موقعيت ممتازش در دستگاه حكومتي) بسيار پرهزينه، خطر آفرين و حتي مرگبار مي تواند باشد.
«مجمع الجزاير زندان گونه» (19) در واقع، مانيفستي است عليه خردستيزي روشنفكران، و دعوتي است در دفاع از عقلانيت و آزادي انديشه و در نقد روشنفكران و «پيامبران دروغين»، نقدي كه بقول گنجي «تا اوراق كردن همه چيز، زدودن هاله هاي تقدس و به حاشيه رانده شدن تمام روابط ثابت و منجمد و عقايد كهنه و محترم و دنيوي شدن هر آنچه مقدس است پيش مي رود». چرا كه: «هر نقدي ـ هر قدر كه بنيادين و برانداز باشد ـ در چهارچوب مدرنيته است».
برخلاف سعيد حجاريان كه انقلاب اسلامي را «انقلاب مدرنيته عليه مدرنيزاسيون» مي نامد، اكبر گنجي از انقلاب اسلامي بعنوان يك «انقلاب ضد مدرنيته كه نوستالژي جهان گذشته را داشت» ياد مي كند و آشكارا ـ يا به اشاره ـ «بت هاي ذهني» خويش ـ از آيت الله خميني و سيد محمد خاتمي تا دكتر عبدالكريم سروش و دكتر علي شريعتي ـ را مورد انتقادات بي پروا قرار مي دهد. از نظر او: «خاتمي كسي است كه حقيقت را در پاي مصلحت ـ براي توجيه وضع موجود ـ فدا كرد و امكان اصلاحات دموكراتيك را منتفي ساخت». گنجي ـ بدرستي ـ تأكيد مي كند كه «خاتمي نه مي خواهد و نه مي تواند رهبر جنبش باشد» هم از اين روست كه خسران زده و خروشان، از خويش انتقاد مي كند كه با انديشه ها و عملكردهايش، چرا موجب «مشروعيت عقلائي و قانوني» خاتمي و ديگر دوستانش شده است.
اكبر گنجي در بررسي عقايد دكتر عبدالكريم سروش، دكتر علي شريعتي و مجتهد شبستري، از همه كساني كه با طرح «اسلام ذاتي» و «اسلام تاريخي» و با رويكرد هرمنوتيكي به اسلام، هر فهم و روايت و قرائت و برداشتي از «متون مقدس» را ممكن و مجاز مي دانند و «از دل دين، دموكراسي و پلوراليسم و جامعه مدني و تساهل و تسامح و روامداري و حقوق بشر را بيرون مي آورند» انتقاد مي كند و نشان مي دهد كه «كتاب (قرآن) و سنت قطعي پيغمبر با ليبرال دموكراسي و سوسيال دموكراسي تعارض دارد و چنان تفاسيري را برنمي تابد»... لذا به عقيده گنجي: «دانه دموكراسي يا ليبرال دموكراسي را بدست هرمنوتيك در مزرعه دين نمي توان نشاند».
اكبر گنجي قرائت انساني ـ عقلاني از دين را متضمن جدائي نهاد دين از نهاد دولت مي داند چرا كه به عقيده او «نه دين دولتي دين است و نه دولت ديني، دولت». او با اشاره به عقايد دكتر علي شريعتي، جلال آل احمد، دكتر عبدالكريم سروش و آيت الله خميني تأكيد مي كند: در قبل از انقلاب «بسياري از نظريه پردازان به صراحت و از موضعي ايدئولوژيك، دموكراسي و آزادي را نفي مي كردند. گفته مي شد: سرنوشت انقلاب را به دموكراسي رأي هاي بي ارزش نبايد دهند، مردم نيازمند شستشوي فكري اند... انقلاب اسلامي در چنين بستر فكري اي زاده شد و بطور طبيعي، مادر انقلاب، آبستن دموكراسي نمي توانست باشد».(20)
موضوع روشنفكري: فكر كردن، استدلال، نقد و شك كردن است. در اين معنا، شك كردن، تنها موضوعي است كه در آن شك نيست. روشنفكر با بيدار كردن شك، مي كوشد تا پايه هاي يقين را استوار كند. از طرف ديگر: نخستين جرقه استدلال براي درك حقيقت، اولين گام براي پشت كردن به مذهب و «عقايد كهنه و محترم» است. بقول پوپر: «هدف اصلي انسان، نه مالكيت حقيقت، بلكه جستجوي مستمر آن است». با اين ديدگاه پوپر، اكبر گنجي معتقد است كه «روشنفكر ديني» وجود ندارد زيرا كه «روشنفكري به عقلانيت و عقلانيت با تعبد به كس يا كسان و متن يا متون خاصي منافات دارد (لذا) روشنفكر ديني يا دموكراسي ديني وجود ندارد و نمي تواند وجود داشته باشد». از نظر گنجي: مصلحان و مبارزان ديني را نه «روشنفكر» بلكه بايد «نوانديشان ديني» ناميد، زيرا كه «روشنفكر» فرزند انديشه تجدد است.
در «مانيفست جمهوريخواهي» (21) نيز اكبر گنجي تحت تأثير انديشه هاي پوپر، بدنبال عقلانيت و آزادي انديشه است. او تأكيد مي كند: «نگاه عقلاني به دين، چيز زيادي از دين باقي نمي گذارد. پروژه عقلانيت، پروژه همه يا هيچ است... كه همچون اسيد، عمل مي كند». در «مانيفست جمهوريخواهي»، اكبر گنجي بدنبال ارائه طرح يا مدلي است براي «برون رفت از بن بست تصلب سياسي» حاكم بر ايران. اين رساله در نقد طرح و تفكري است كه از سوي آقاي سعيد حجاريان ارائه گرديده كه طي آن با مشروط كردن اختيارات رهبري (آيت الله خامنه اي) و ايجاد يك «حكومت مشروط ولايت فقيه» مي توان تداوم حكومت اسلامي را ميسر ساخت و از سرنگوني آن جلوگيري كرد. اكبر گنجي در اين «مانيفست» (بيانيه) معتقد است كه: «راه برون رفت از بن بست تصلب سياسي با تداوم حاكميت دوگانه و كارآمد و مشروط كردن آن، امكان پذير نيست... استراتژي مشروطه خواهي... نمي تواند جريان روشنفكري را جذب نمايد.»
بطوريكه مي بينيم، هم آقاي حجاريان و هم اكبر گنجي با نوعي «اينهماني» و شبيه سازي كوشيده اند تا «ولايت فقيه مشروط» را با نظام «مشروطه خواهي» يكي بدانند، اين «اينهماني» يا شبيه سازي از سوي سعيد حجاريان و بسياري از اصلاح طلبان و جمهوريخواهان ديني اگر ناشي از ناآگاهي سياسي يا از كينه تاريخي آنان نسبت به مشروطيت و آرمان هاي غيرديني آن است، در مورد اكبر گنجي ـ اما ـ مي تواند ناشي از محدوديت هاي وي در زندان جمهوري اسلامي و خطر متهم كردن او به «سلطنت طلبي» باشد.
جنبش مشروطيت (1906) بعنوان بزرگ ترين جنبش اصلاح طلبانه تاريخ معاصر ايران براساس قانون و حاكميت مردم استوار بود. فلسفه سياسي اين جنبش با احكام شرعي (مبني بر ولايت مطلق يا مشروط فقها و حاكميت قوانين الهي) تعارض ذاتي داشت. قانون اساسي مشروطيت و متمم آن، با تأكيد بر تساوي همه افراد جامعه در برابر قانون، امنيت جاني، مالي و عقيدتي و مصونيت از بازداشت هاي خودسرانه، آزادي انتشار روزنامه ها و تشكيل انجمن ها را تضمين مي كرد و ضمن نفي هرگونه حكومت مطلقه (چه ديني و چه دولتي)، حاكميت ملي را هدف اصلي و اساسي خويش قرار داده بود و اراده مردم را منشاء قدرت دولت، و سلطنت را اگرچه «وديعه و موهبتي الهي» اما آنرا «از طرف ملت به شخص شاه، مفوض شده» مي دانست.
روشنفكران جنبش مشروطيت ـ اساساً، در پي كسب قدرت سياسي نبودند بلكه ضمن خواست كنترل قدرت سياسي (از طريق مجلس شوراي ملي و انجمن هاي ايالتي و ولايتي...) بدنبال گسترش آموزش و پرورش و استقرار جامعه مدني بودند. آنان، بيشتر تحت تأثير انديشمندان ليبرال اروپائي (مانند ولتر، ژان ژاك روسو و منتسكيو) قرار داشتند. اينكه چرا و چگونه جنبش مشروطيت پيروز نشد بلكه در مقابله با نيروهاي ضد مشروطه، شكست خورد، مسئله اي است كه اساساً ريشه در ضعف هاي تاريخي و ساختاري جامعه ايران در آن دوره داشت (از جمله بيسوادي اكثريت مردم و فقدان آگاهي هاي سياسي ـ اجتماعي، نبود ساختار سرمايه داري كه جامعه مدني و مدرنيته محصول آنست، و نيز خصوصاً فقدان يك طبقه متوسط نيرومند شهري كه بتواند از دستاوردهاي جنبش مشروطيت دفاع نمايد)... با توجه به خصلت اصلاح طلبانه جنبش مشروطيت و با توجه به آرمان ها و شعارهاي اصلي آن (مدرنيته، آزادي، دموكراسي، قانونگرائي، جدائي دين از دولت، ناسيوناليسم و...) مي توان گفت كه جنبش نوين روشنفكري در ايران و خصوصاً شعارها و آرمان هاي دانشجويان و جوانان و نيروهاي معروف به «خط سوم» يا «جريان سوم»، امروزه اساساً بر ميراث ها و آرمان هاي جنبش مشروطيت استوار است.
در مقابل «مشروطه مشروعه»ي سعيد حجاريان، اكبر گنجي در دو كتاب اخيرش از «جمهوري تمام عيار» دفاع مي كند، اما نمي گويد كه مصداق ها و مستوره هاي «جمهوري تمام عيار»ش كدام كشورها هستند: سوريه و عراق و تركيه؟ يا فرانسه و آلمان و آمريكا؟ مي توان گفت كه گنجي با جمهوري هاي دسته اول، مخالف است، در اينصورت پرسيدني است كه كداميك از ساختارهاي اقتصادي ـ اجتماعي و فرهنگي ما شبيه به فرانسه و آلمان و آمريكا است تا نظام يا ساختار سياسي ما نيز چنان باشد؟ از اين گذشته، نگاهي به رژيم هاي مشروطه در انگليس و سوئد و دانمارك و هلند و بلژيك و ژاپن (و شايد اسپانيا) نشان مي دهد كه دموكراسي، آزادي و حاكميت قانون در اين كشورهاي مشروطه نه تنها همسان و همطراز با «جمهوري هاي تمام عيار» است بلكه در مواردي، بسيار غني تر، پايدارتر و استوارتر از فرانسه و ايتاليا و آلمان و آمريكا مي باشد.
بنظر نگارنده كوشش هاي بعضي از اصلاح طلبان ديني (مانند آقاي سعيد حجاريان) در شبيه سازي بين «مشروطه خواهي» و «ولايت فقيه مشروط» يا قرار دادن «جمهوريخواهي» در برابر «مشروطه خواهي» در شرايط حساس كنوني، نوعي ايجاد سنگرهاي مصنوعي در مقابله با سنگر استبداد و ارتجاع حاكم بر ايران است و لذا هوشياري نيروهاي سياسي و مبارزاتي را طلب مي كند. خوشبختانه اكبر گنجي ـ هوشيارانه و مسئولانه ـ به اين سنگرهاي مصنوعي اشاره كرده و به نقد كساني پرداخته است كه «به جاي مسئله ها، مسئله نماها يا شبه مسئله ها را پيش مي كشند و مردم را با سرگرم كردن به مسئله نماها و آگاهي هاي كاذب، از توجه به مسئله هاي اساسي، باز مي دارند». لذا او، بدون طرح نابهنگام و پيش رس «تعيين نوع نظام» تأكيد كرده: «گشودن آگاهانه درب ها و پنجره ها و تأسيس حكومت دموكراتيك مبتني بر جامعه باز، گره گشاي مشكلات ماست (لذا) اگر رأي ملت بالفعل، معتبر است. اگر تعيين سرنوشت، حق مردم است، بايد رفراندوم در باره نوع نظام را پذيرفت و به آن، خوشآمد گفت»!
بطوريكه گفتيم، دو كتاب اخير اكبر گنجي: دعوتي است به انديشيدن، روشنگري و همبستگي، پس بقول شاعر:
«بنشينيم و بيانديشيم
اينهمه
با هم
بيگانه!؟» (22)
مهرماه 1381 پاريس
-------------------------------
یادداشت ها:
1ـ نگاه كنيد به: ديدگاه ها، علي ميرفطروس، سوئد، 1993، صص 72-82؛ گفتگوها، آلمان، 1998، صص 32-47، 99-104؛ رو در رو با تاريخ، آلمان، 1999، صص 23-25، 46-47، 66-79؛ ملاحظاتي در تاريخ ايران، چاپ چهارم، فرانسه، كانادا، 2001، صص 13-56. براي يك بحث جامع و ارزشمند در اين باره نگاه كنيد به: ديباچه اي بر نظريه انحطاط ايران، دكتر سيد جواد طباطبائي، تهران، 1380.
2ـ در باره ارزش و اهميت هنري شاهنامه طهماسبي، نگاه كنيد به مقاله زير:
Hellenbrand, Robert : « The Iconography of the Shah-nami-yi shahi » in : Safavid Persia, ed : Charles Melville, London, 1996, pp. 53-79.
همچنين نگاه كنيد به: ايران عصر صفوي، راجر سيوري، ترجمه كامبيز عزيزي، چاپ ششم، تهران، 1378، صص 125-126.
3ـ اشاره به سخن جلال آل احمد در ستايش «نعش آن بزرگوار» (شيخ فضل االه نوري): غرب زدگي، جلال آل احمد، تهران، 1359، ص 36.
4ـ شناخت نامه فروغ فرخزاد، گردآورنده شهناز مرادي كوچي، تهران، 1379، صص 271-274. شاعر ديگري (نعمت آزرم) در تعبير عيني اين خواب زدگي، و در ستايش از ظهور «امام» سرود :
«سوي پاريس شو! اي پيك سبكبال سحر / نامه مردم ايران سوي آن رهبـــر بر!
تا ببال و پر خونين نشوي ســـوي امام / هـان پر و بال بشويي بـه گلاب قمصر
نامه اي از سوي ابناي وطن نزد امــام / تهنيت نامه اي از خلق به سوي رهبر...
اي امامي كـه ترا نيست زعيمي همدوش / اي خميني كه ترا نيست به گيتي همبر»
(روزنامه اطلاعات، شماره 15761، 26 دي ماه 1357)
5ـ نگاه كنيد به: ملاحظاتي در تاريخ ايران، ص 107-108.
6ـ كيهان هوائي، 27 خرداد ماه 1366، ص 26.
7- نگاه كنيد به: ملاحظاتي در تاريخ ايران، صص 121-129، 135-155؛ گفتگوها، صص 49-53؛ رو در رو با تاريخ، صص 95، 100-105.
8ـ جملات داخل « » از گفتگوي دكتر آقاجري، چاپ شده در روزنامه نيمروز، شماره 693، ص 17 نقل شده اند.
9ـ مثلاً نگاه كنيد به: روزگار نو، چاپ لندن، شماره 4، شهريور 1381، ص 36.
10ـ تمام جملات سخنراني دكتر آقاجري از متن سخنراني وي مندرج در روزنامه نيمروز، شماره 690، ص 10، نقل شده اند.
11ـ در باره آموزه هاي قرآن در اين مسائل نگاه كنيد به: اسلام شناسي. علي ميرفطروس، ج 1، چاپ دوازدهم، آلمان، 1999، صص 32، 44-45، 50-58 و 79.
12ـ براي مقايسه تطبيقي انديشه هاي سياسي دكتر شريعتي و آيت الله خميني و تشابهات آنها با فاشيسم و استالينيسم نگاه كنيد به: ملاحظاتي در تاريخ ايران، صص 118-153.
13ـ امت و امامت، دكتر علي شريعتي، مجموعه آثار شماره 26، صص 504-505، 521 و 601-607، 622 و 630-631؛ مسئوليت شيعه بودن، دكتر شريعتي، مجموعه آثار، شماره 7، صص 47، 248-249، 254 و 264؛ شيعه يك حزب تمام، ص 47، مجموعه آثار شماره 7.
14ـ موحدين انقلابي (هواداران مكتب دكتر شريعتي)، اطلاعيه 29 دي ماه 1364، ص 2، به نقل از صفحات شورا، نشريه مجاهد، 1365.
15ـ ظلمت نيمروز، آرتور كويستلر، ص 60، به نقل از اكبر گنجي.
16ـ جامعه باز و دشمنانش، كارل پوپر، ترجمه علي اصغر مهاجر، ج 1 و 2، تهران، 1364.
17ـ براي نمونه هائي از اين موج و مناظرات نگاه كنيد به نشريه كيهان فرهنگي، سال هاي 1364-1366.
18ـ كيهان فرهنگي، شماره 5، مردادماه 1365، صص 11-16.
19ـ مجمع الجزاير زندان گونه، اكبر گنجي، تهران، 1381.
20ـ مقايسه كنيد با متن و منابع صفحات 69-70.
21ـ مانيفست جمهوريخواهي، اكبر گنجي، زندان اوين، فروردين ماه-شهريور 1381، به نقل از سايت ايران امروز.
22ـ از هوشنگ ابتهاج (ه. الف سايه).