یکشنبه 24 اسفند 1382

دويدم و دويدم


آتش به پنبه افتاد، گربه به دنبه افتاد، سگ به شكنبه افتاد: مراحل سه گانه مذكور در حقيقت مراحل مختلف يك انقلاب است.

يا حكايت آن حسنقلي كه دانشجو بود و به راست زد و توسط محافظه كاران مورد سوء استفاده قرار گرفت و همه چيزش را از دست داد و انقلاب شد و يك پيرزن به او خنديد...

دويدم و دويدم
سر كويي رسيدم
دو تا خاتوني ديدم
يكيش به من آب داد
يكيش به من نون داد
نون رو خودم خوردم
آب رو دادم به زمين
زمين به من سبزه داد

سبزه رو دادم به بزي
بزي به من پشگل داد
پشگل رو دادم به نانوا
نانوا به من آتش داد
آتش را دادم به زرگر
زرگر به من قيچي داد
قيچي رو دادم به درزي
درزي به من قبا داد
قبا را دادم به ملا
ملا به من كتاب داد
كتاب را دادم به بابام
بابام دو تا خرما داد
يكيش رو خوردم، كرمو بود
يكيش رو خوردم تلخ بود
رفتم به بابام گفتم
يك خرما ديگه خواستم
زد تو كلام
كلام افتاد تو باغچه
سرم پريد تو تاقچه
رفتم به خونه قاضي
جستم سه تا نيم غازي
يكيش رو دادم به پنبه
يكيش رو دادم به دنبه
يكيش رو دادم شكنبه
آتيش به پنبه افتاد
گربه به دنبه افتاد
سگ به شكنبه افتاد
پيرزنيكه اونجا بود
كرري به خنده افتاد

تفسير تاريخي اجتماعي:

دويدم و دويدم: با توجه به اينكه داستان با دويدن شخصيت اول آغاز مي شود، احتمالا فرد مورد نظر( با نام مستعار حسنقلي) در حال فرار بوده و جريان فرار به صورت دويدن انجام مي شد.

سر كوئي رسيدم: با توجه به اضطراب موجود در شخصيت اصلي داستان، احتمالا وي در حال رفتن به كوي دانشگاه بوده و پس از دويدن از بزرگراه آل احمد به سر كوي دانشگاه رسيده است.

دو تا خاتوني ديدم: ديدن دو نفر خاتون در كوي دانشگاه تا حدي طبيعي به نظر مي رسد، با توجه به اشارات موجود اين دو خاتون براي پشتيباني از دانشجويان در آنجا اجتماع كرده بودند. محتمل است كه يكي از آنها خانم حقيقت جو( قبل از استعفا) و ديگري خانم جميله كديور( قبل از انتخاب نشدن) بوده باشند.

يكيش به من آب داد: با توجه به اين واقعيت كه حسنقلي، دانشجوي مورد نظر راه را دويده احتمالا تشنه بوده است و گرفتن آب به همين دليل صورت گرفته است.

يكيش به من نون داد: اظهارات مندرج در شعر نشان مي دهد كه دانشجوي فوق الذكر گرسنه بوده و لذا محتمل است كه در بازداشت شبانه به سر برده و به محض آزاد شدن به پيگيري مبارزات خود ادامه داده است.

نون رو خودم خوردم: اين دانشجو اعتراف مي كند كه نان را خودش خورده است و با وجود اينكه دوستانش نيز گرسنه بودند، اما وي عملي سكتاريستي و تكروانه و غير تشكيلاتي انجام داده است و نقاط ضعف خصلتي و شخصيتي او مشهود است.

آب رو دادم به زمين: دادن آب به زمين توسط دانشجوي فوق الذكر به اين دليل صورت گرفته كه اين دانشجو به فكر آينده بوده، بنابراين آب را به جاي اينكه بخورد به زمين داده است.

زمين به من سبزه داد: اين دانشجو پس از دادن آب به زمين حداقل بيست روز صبر كرده تا سبزه در بيايد، طبيعي است كه اين اتفاق يك عمل فرصت سوزانه بوده و حتي اگر فايده اي هم داشته باشد با اتلاف وقتي كه صورت گرفته عملا روزهاي فعال را از بين برده است. مشابه همين عمل بارها توسط خاتمي اتفاق افتاده است.

سبزه رو دادم به بزي: چرا اين دانشجو سبزه را به بزي داد؟ آيا اين عمل صرفا عملي انساني بود يا براي تهيه امكانات براي جنبش دانشجويي صورت گرفته است؟ واقعيات بعدي از اين راز پرده بر مي دارد.

بزي به من پشگل داد: طبيعي است كه بز مورد نظر نمي تواند همزمان با خوردن سبزه، بلافاصله پشگل مذكور را تحويل دهد. از سوي ديگر ممكن است پشگل اسم مستعار چيزهايي مانند نارنجك يا كمك هاي مالي بلاعوض يا مسلسل باشد، اما بعيد به نظر مي رسد كه بزي( با توجه به شخصيت ايشان) علاقه خاصي به اسلحه داشته باشد. يك واقعيت اين است كه اين دانشجو حداقل يك روز بايد كنار بز مذكور بنشيند تا پشگل ها را تحويل بگيرد.

پشگل رو دادم به نانوا: اصولا امكانيابي براي مبارزه يكي از مهم ترين امور است. تبديل آب به سبزه و بعد پشگل و بعد استفاده بهينه از آن براي نانوايي در طول تاريخ مبارزات وطن ما از ارزش خاصي برخوردار است. اما واقعا حمل پشگل( كه احتمالا از بسته بندي مناسبي برخوردار نبوده) توسط حسنقلي دانشجوي دانشگاه تهران چطور صورت گرفته است؟ و چرا اين پشگل ها به نانوا تحويل داده شده است؟ برخي معتقدند در زمان واقعه مذكور امكان استفاده از بيوگاز براي نانوايان ممكن بود. درهر حال اين يكي از رازهاي مهم مبارزات دانشجويي است.

نانوا به من آتش داد: در اينجا يك راز مهم وجود دارد. اصولا پشگل براي سوزاندن و نان پختن در گذشته مورد استفاده قرار مي گرفت. پشگل شناسان بزرگ ايران بارها تاكيد كرده اند كه حتي در بدترين شرايط تاريخي ايران هرگز از پشگل در نان استفاده نشده است. بنابراين پشگل به عنوان ماده سوختي به كار رفته است. اگر چنين باشد معلوم نيست چرا نانوا به جاي پشگل به حسنقلي آتش داده است. آيا صرفا كار نانوا سوزاندن پشكل بوده است؟ يا واژه آتش در اينجا استعاري است و نشانه مواضع تندروانه نانوا و ايجاد فضاي آتشين و راديكال در دانشجو توسط يك كارگر زحمتكش بوده است. كارل ماركس در اين مورد گفته است: دادن پشگل و گرفتن آتش، يك گذار تكاملي از شرايط گه يا پشگلي به شرايط آتشين و راديكال است كه در مرحله گذار از فئوداليسم به سرمايه داري اتفاق افتاده است.( گروندريسه، جلد دوم، صفحه 258، چاپ دهلي)

آتش رو دادم به زرگر: دادن آتش به زرگر به چند معني مي تواند تفسير شود: اول اينكه زرگر به معناي اقشارثروتمند اجتماعي تلقي شود. در اين حالت حسنقلي دانشجوي مورد نظر در ملاقات با زرگر( كه احتمالا مواضع راست نزديك به موتلفه داشته است) از مواضع راديكال دست برداشته و خودش را فروخته است. حالت ديگر اين است كه حسنقلي با مواضع آتشين و حتي حركت مسلحانه اقدام به سرقت مسلحانه از زرگري كرده و از اين طريق امكانات مبارزه را فراهم كرده است. اين حالت پيرو نظريه مبارزه مسلحانه تاكتيك و مبارزه پارلمانتاريستي استراتژي است.

زرگر به من قيچي داد: آنچه پس از دادن آتش به زرگر اتفاق افتاده اين است كه حسنقلي در ازاي آتش از زرگر مزدور و خائن قيچي گرفته است. بنابراين واضح است كه دانشجوي مورد نظر در ملاقات با زرگر دست از مواضع راديكال خود برداشته و دانش و اطلاعات خود را در ازاي دستمزد ناچيزي در اختيار سرمايه داري حاكم قرار داده و قيچي( به عنوان نشانه سانسور) را گرفته است. احتمالا وي پس از اين واقعه مسوول سانسور وزارت ارشاد و صدا و سيما و مطبوعات شده است. مرگ بر سانسورچي كثيف.

قيچي رو دادم به درزي: درزي يا خياط در طول تاريخ به عناصر سياسي گفته مي شد كه قصد داشتند تا با استفاده از روشهاي مصلحت جويانه جلوي نيروهاي راديكال را بگيرند و با وصله پينه كردن بحران ها، مانع بروز شكاف هاي اجتماعي شوند. در اين جا معلوم مي شود كه حسنقلي دانشجوي خودفروخته پس از ورود به اداره سانسور وزارت ارشاد، اقدام به همكاري با شخصي موسوم به درزي گرفته است تا از طريق همراهي با او مانع افزايش شكاف هاي اجتماعي شود.

درزي به من قبا داد: سرنوشت تلخ و اندوهبار حسنقلي به اينجا مي رسد كه وي پس از همكاري با سانسورچيان و احتمالا مركز مطالعات استراتژيك( براي كاهش شكاف اجتماعي) تغيير موضع داده و با گرفتن قبا به همكاري با روحانيت حاكم مي پردازد.

قبا را دادم به ملا: در اينجا حسنقلي به همكاري كامل با روحانيت و احتمالا دادگاه ويژه روحانيت مي پردازد. سرنوشت او مي تواند براي كساني مانند پيام فضلي نژاد درس عبرتي باشد. براي مطالعه بيشتر رجوع كنيد به وبلاگ روزنگار و سينا مطلبي( اشتباها به وبلاگ من و ماني نرويد)

ملا به من كتاب داد: ملا چه كسي بود؟ آيا وي از همان دارودسته مدرسه حقاني بود؟ آيا ملاي مورد نظر علي فلاحيان معروف به علي هند سام بود يا اينكه ملاي مورد نظر روح الله حسينيان معروف به خسرو خوبان است؟( ر.ك. عليرضا نوري زاده و الشرق الاوسط). در هر حال ملايي كه با حسنقلي ملاقات كرد به او كتابي را داد. اين كتاب چه بود؟ آيا اين كتاب ناگفته هاي قتلهاي زنجيره اي نوريزاده بود؟ يا كتابي بود كه فهرست قربانيان بعدي در آن جاسازي شده بود.

كتاب رو دادم به بابام: چرا حسنقلي كتاب را به بابايش داد؟ آيا روحانيت تصميم گرفته بود كه از نسل جوان( حسنقلي) به عنوان پل ارتباطي با نسل گذشته استفاده كند؟ ماهيت باباي حسنقلي چيست و در وقايع خرداد شصت و تابستان 67 كجا بوده است؟

بابام دو تا خرما داد: و سرانجام مزدوران خودفروخته به وجيزه ناچيزي دست مي يابند كه خود پشيمان مي شوند. و اين سرنوشت گمراهان است، اي ستمگران! بعد از اينكه حسنقلي به همكاري با كثيف ترين نهادهاي حكومت براي سركوب خلق پرداخت فقط دو خرما به عنوان دستمزد گرفت. اما...

يكيش رو خوردم كرمو بود: اصولا مزدور به سزاي اعمالش مي رسد. وقتي حسنقلي دانشجوي دانشگاه تهران به همكاري با سانسورچيان و نيروهاي محافظه كار پرداخت، كسي فكر نمي كرد كه حتي پدرش هم با اين تلخي با او برخورد كند و در ازاي اين خودفروشي علني، به او خرماي كرمو بدهد. و اين است تفاوت باطبي ها و دانشجويان مقاوم با حسنقلي مزدور آدم فروش!

يكيش رو خوردم تلخ بود: اوي! حسنقلي! خوب شد آبروت رفت، آدم فروش عوضي! بدبخت بابات هم بهت خرماي تلخ داد. بي شعور!

رفتم به بابام گفتم: در اين مرحله حسنقلي مي توانست با مواجهه با واقعيت درس خوبي بگيرد و ديگر حرف عناصر ضدمردمي را گوش نكند، اما انزواطلبي ناشي از حس خيانت و عناد با خويشتن همراه با علائم حاد افسردگي در حسنقلي باعث شد بر اساس عقده اوديپ به پدرش بازگردد و تحقير بيشتري را بپذيرد.

يك خرما ديگه خواستم: در اين مرحله بيمار كه دچار سندروم خيانت شدگي حاد شده است، ناباورانه نمي خواهد واقعيت را بپذيرد. او از پدرش يك خرماي ديگر مي خواهد. وي مي گويد: پدر! من همه رفيقامو فروختم، نذار احساس خيانت كنم، نه پدر!

زد تو كلام: همه چيز در سه كلمه با خشونت تمام خلاصه شده است. پدر محافظه كار در مقابل خواسته هاي فرزند آدم فروشش با بي اعتنايي نگاهش مي كند و محكم به كلاه او مي زند. در اينجاست كه حسنقلي رنج خودفروشي را با تمام وجود احساس مي كند.

كلام افتاد تو باغچه: گزارش نشان مي دهد كه شدت ضربه وارده بسيار بالا بوده است، چون كلاه حسنقلي خائن مزدور دومتر آنطرفتر داخل باغچه مي افتد.

سرم پريد تو تاقچه: شدت ضربه وارده چنان بوده است كه ضارب سر متهم را مثل فيلمهاي كوروساوا چند متر آنطرفتر انداخته است توي تاقچه. البته ممكن است اين عبارت( سرم افتاد تو تاقچه) يك استعاره باشد. چون در زبان آذري وقتي مي گويند: باشيم گئتدي تاقچا دا( سرم افتاد تو تاقچه) يعني آگاه شدم و به حقيقت پي بردم. بنابراين احتمالا با برخورد خشن پدر، حسنقلي دچار آگاهي شده و تصميم به خروج از حاكميت يا رفتار مبارزه جويانه گرفته است.

رفتم به خونه قاضي: در اين مرحله حسنقلي تصميم مي گيرد نزد قاضي برود و ضمن اعتراف به كليه اقدامات غلطي كه كرده، همه چيز را بگويد. به نظر مي رسد كه حسنقلي در جريان پرونده نوارسازان بوده و مي خواست مثل اميرفرشاد ابراهيمي كه پس از بيرون آمدن از انصار حزب الله به دفتر وكيل رفت و نوار اعترافاتش را ضبط كرد اين كار را بكند، ولي او به جاي اينكه به خانه وكيل( شيرين عبادي يا نعمت احمدي) برود، به خانه قاضي رفت. احتمالا در جريان گفتگو با قاضي وي عصباني شده و مي خواست با لنگه كفش توي سر حسنقلي بزند و ماجراي زهرا كاظمي را تكرار كند، اما چون ترسيد قضيه در ليبراسيون فاش شود به او گفت: برو گمشو بيرون پدرسگ!

جستم سه تا نيم غازي: متهم در اينجا اعتراف مي كند كه سه عدد نيم غازي( احتمالا منظورش پانصد توماني است) دزديده است. البته استفاده از واژه جستم( به معني سرچ كردم) براي رفع اتهام است وگرنه معلوم است آدمي كه اينقدر خر باشد حتما پول هم مي دزدد.

يكيش رو دادم به پنبه: حسنقلي با پانصد تومان يك بسته پنبه مي خرد. اين واقعه نشان مي دهد كه وي در خانه قاضي كتك خورده است و زخمي بوده، ولي چون جسم سختي به سرش اصابت نكرده و خبرنگار هم نبوده، فقط زخمي شده.

يكيش رو دادم به دنبه: دومين خريد حسنقلي مقداري دنبه گوسفند بوده است. شايد به اين دليل دنبه را خريداري كرد كه مي خواست سبيل قاضي را چرب كند. درهرحال اين كار او احمقانه ترين كاري بود كه ممكن است كسي بكند. به همين دليل هم من توضيح بيشتري نمي دهم.

يكيش رو دادم شكنبه: حسنقلي كه در جريان چرخش هاي مختلف آسيب فراوان ديده و كج سليقه شده بود براي رفع گرسنگي مقداري شكنبه مي خرد تا آنرا بخورد.

آتش به پنبه افتاد، گربه به دنبه افتاد، سگ به شكنبه افتاد: مراحل سه گانه مذكور در حقيقت مراحل مختلف يك انقلاب است. انقلابي كه با آتش سوزي، دزدي و هرج و مرج اتفاق مي افتد. در اين مرحله كليه دستاوردهاي مبارزات حسنقلي به خاطر اشتباهات فراوانش دستخوش يك شورش كور مي شود. چشمش كور و دنده اش نرم، مي خواست مثل آدم رفتار كند.

پيرزنيكه اونجا بود: ظاهرا ناظر تمام اين اتفاقات بانوي سالخورده اي بود كه در اين روايت فقط به خاطر جور آمدن قافيه لعنتي به او اهانت شده و با لفظ زنيكه از او نام برده شده است. در نسخه دهلي اين داستان اسم اين بانوي سالخورده ذكر شده است، اما چون ايشان ناراحت مي شوند كه با لفظ پيرزنيكه نامشان برده شود و براي حفظ عفت عمومي از بردن اسم ايشان خودداري مي كنيم. البته احتمالا سايت گوياآآآآآآآآآ كه عفت و عصمت سرش نمي شود تا چند روز ديگر اسم اين خانم را مي نويسد.

كرري به خنده افتاد: تنها واكنش بانوي سالخورده داستان ما اين بود كه به اين اتفاقات بخندد. يكي از حاضرين در صحنه با مشاهده خنده ايشان ابراز داشت: رو آب بخندي! حالا چه وقت خنده است.

نتيجه گيري اخلاقي: آدم فروشي آخر و عاقبت ندارد.

دنبالک: http://mag.gooya.com/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/5665

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'دويدم و دويدم' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2008